loading...
شخصیت های تاریخی ایران
رضا بازدید : 1973 چهارشنبه 07 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

شبی شاه عباس اول در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین می‌شود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمی‌گردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه می‌رسد، بر ناموس خود که از زیبائی خیره کننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولی او را نمى‌یابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی که طلبه‌ای جوان بود می‌رود، در حجره را می‌زند، محمدباقر در را باز می‌کند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می‌گوید از بزرگ زادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت، طلبه جوان از ترس او را جا می‌دهد، دختر غذا می‌طلبد، طلبه می‌گوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم، می‌گوید بیاور . غذا می‌خورد و می‌خوابد.
وسوسه به طلبه جوان حمله می‌کند، ولی او با پناه بردن به حق دفع وسوسه می‌کند، آتش غریزه شعله می‌کشد، او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌کند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمی‌دادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل کردند .
عباس صفوی از محمدباقر سئوال می‌کند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه کردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان می‌دهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم می‌گیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود، بسیار خوشحال می‌شود، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را می‌دهد، دختر نیز که از شدت پاکی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول می‌کند. بزرگان را می‌خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی می‌بندند و از آن به بعد است که او مشهور به میرداماد می‌شود و چیزی نمی‌گذرد که اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و کتب علمی دیگر تربیت می‌کند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 57
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 22
  • بازدید هفته : 273
  • بازدید ماه : 148
  • بازدید سال : 5,214
  • بازدید کلی : 47,094